یک روز بارانی
امروز حدود عصر باران قشنگی شروع شد. منم که عاشق و شیدای بارون!! با شهرام توافق کردیم که عصر آش بگیریم و بریم پارک ساحلی بشینیم. با یلدا و سروش هم هماهنگ کردیم. وای که چه هوای مطبوعی بود و چه آش آبادان خوشمزه ای. حیف که کم بود. به قول شهرام سیر شدیم ولی از نظر روحی ارضا نشدیم. کاش بیشتر آش خریده بودیم. بعد از آش سرگرم صحبت با یلدا و سروش شدیم. اوینا هم این وسط ها شیطونی کرد و با آهنگ گیتار چند تا پسر جوان که کمی دورتر از ما نشسته بودند رقصید و شیرین کاری کرد. تا حدی که چند تا دختری که کنارمون نشسته بودند عاشقش شدند. آوینا در حال رقص آوینا در حال بازرسی وسایل و دلبری کردن از باباش نیم ساعتی نگذشته بود ک...
نویسنده :
شادی
2:47